معرفی وبلاگ
فقط برای دل غم دیده اقا می نویسم
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 142839
تعداد نوشته ها : 72
تعداد نظرات : 21
Rss
طراح قالب
GraphistThem272









امامت شيعه به ‌نحو قطعي از سال 148 ه.ق، يعني بلافاصله پس از شهادت امام صادق(عليه‌السلام) و حتي اندكي پيش از آن، دوران شكوفايي و عصر طلايي خويش را پشت ‌سر نهاده بود.
انقلاب عباسي كه بر دوش داعيان ايراني، در سال 132ه.ق به پيروزي رسيده بود، مصداق شعار مهم خويش، «الرضا من آل محمد» را در ميان عموزادگان هاشمي علويان و به ‌صورت مشخص در ابوالعباس سفاح يافته بود. امام صادق(عليه‌السلام) و برخي علويان ديگر چون محمد بن عبدالله، نفس زكيه و برخي ديگر به دلايلي نپذيرفتند تا مصداق اين شعار باشند.
بنابراين داعيان موالي ناچار بودند تا به عباسيان كه در واقع فرزندان عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب هاشمي قريشي بودند مراجعه كنند. محمد بن علي بن عبدالله بن عباس دعوت موالي را پذيرفت و تا سال 125 ه.ق انقلاب را رهبري كرد.
پس از او پسرش ابراهيم امام، عهده‌دار امور انقلاب شد. ابراهيم در محرم 132 ه.ق در زندان امويان در حرّان به قتل رسيد. وصي او برادرش عبدالله بن محمد سفاح بود كه توانست حكومت عباسيان را با كمك موالي در سال 132 ه.ق تشكيل دهد.
هر چند دوران نخست عباسيان را نبايد چندان دوران پراقتداري تلقي كرد، اما با به خلافت رسيدن ابوجعفر، عبدالله منصور، ديگر برادر سفاح در سال 136 ه.ق، اوضاع كاملا به ‌سود عباسيان چرخيد و آنان توانستند تقريبا تمامي موانع خلافت را از راه خويش بردارند.
از روايات، اين‌گونه برمي‌آيد كه امام دو بار به دست هارون به زندان افتاده است: زمان نخست مشخص نيست؛ اما مرتبه دوم آن از سال 179 ه.ق تا 183 ه.ق 4 سال به طول انجاميده است.

امام كاظم عليه السلام در سال 148 ه.ق، يعني در ميانه خلافت منصور، به امامت رسيد و كاملا طبيعي بود كه منصور، امام را رقيب بالقوه خويش به حساب آورد. از اين روي بايد حيات اجتماعي – سياسي امام كاظم(عليه‌السلام) را از سويي در تعامل ايشان با عباسيان قدرتمندي مشاهده كرد كه حتي امكان تدريس معارف ديني را كه پيش از آن لااقل در اختيار پدر ايشان قرار داشت، از ايشان سلب كردند و نيز از سوي ديگر در رابطه ايشان با برخي جريان‌هاي درون شيعي مانند اسماعيليه كه باورهايشان بر برخي آموزه‌هاي خاص مذهب تشيع مانند غيبت امام، استوار بود.
با اين مقدمه و به ‌مناسبت هفتم صفر، سالروز تولد امام كاظم در دهكده‌اي كوچك به‌نام ابوأ در نزديكي مدينه، اين دو گونه تعامل امام را به اجمال مورد بررسي قرار مي‌دهيم.
امام موسي كاظم(عليه‌السلام) در سال 128 ه.ق متولد شدند. بنابراين در آغاز امامت در 148 ه.ق بيش از بيست سال نداشته‌اند. اين مقارن بوده است با سال‌هاي مياني خلافت منصور. او در خلافت خويش به استثناي جريان اماميه كه اينك نبرد مسلحانه را دنبال نمي‌كرد، لااقل با يك جريان علوي ديگر مواجه شد كه منجر به دو قيام بزرگ عليه عباسيان شد: يكي قيام محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن(عليه‌السلام)، نفس زكيه و ديگري قيامي كه تابع قيام اول بود و به ‌دست ابراهيم، برادر محمد صورت پذيرفت.
محمد گمان مي‌كرد كه منظور از شعار «الرضا من آل محمد» در واقع اوست. بنابراين از بيعت با سفاح خودداري كرد. بيعت نكردن محمد كه از سادات حسني محسوب مي‌شد، البته دليل ديگري هم داشت؛ محمد به مصوبات كنگره‌اي استناد مي‌كرد كه در ابوأ و در اواخر عهد اموي برگزار شد.
در آن كنگره پدر محمد از سران آل‌هاشم اعم از علويان و عباسيان دعوت كرد تا براي فرزندش محمد بيعت بگيرد. امام صادق(عليه‌السلام)، ابراهيم امام، سفاح و منصور از جمله هاشميان حاضر در كنگره بودند. تمامي شركت‌كنندگان به ‌جز امام صادق(عليه‌السلام) با نفس زكيه بيعت كردند. امام به عبدالله بن حسن گفت: پسر تو به خلافت نمي‌رسد؛ آن ‌كه قباي زرد پوشيده، به خلافت خواهد رسيد.
منصور در آن جلسه قباي زرد پوشيده بود. او بعدا مي‌گفت: من از آن روز خود را براي خلافت آماده كردم.(1) نفس زكيه در زمان سفاح كوشيد تا عليه او قيام كند ولي پدرش مانع او شد.
هنگام به خلافت رسيدن منصور در سال 136 ه.ق نيز محمد و برادرش ابراهيم از بيعت خودداري كردند. اين عمل فرزندان عبدالله، منصور را سخت به هراس افكند؛ چرا كه او آن دو را جانشينان بالقوه خويش مي‌ديد. از همين روي به جست‌وجوي جدي آنان پرداخت، تا اين ‌كه محل اختفاي آنان را كشف كرد.
محمد دعوتش را در رجب 145 ه.ق در مدينه آغاز كرد و به گفته مسعودي، لقب اميرالمؤمنين گرفت. او برادرش را به بصره فرستاد تا زمينه قيام را در آنجا فراهم آورد. علويان در اين حركت لباس سفيد را به‌ عنوان شعار خويش برگزيدند. منصور در ابتدا سعي كرد تا محمد را با نامه‌نگاري و دادن وعده آرام سازد ولي موفق نشد.
در نهايت همراهي نكردن مردم مدينه عامل اصلي شكست محمد شد. عامل ديگر همزمان نبودن قيام دو برادر در مدينه و بصره بود. قرار بود محمد و ابراهيم هر دو در سيزدهم رمضان قيام كنند؛ اما ابراهيم شديدا مريض شد. محمد نيز به‌ دليل آن‌ كه لو رفته بود، تحت فشار مجبور شد تا دوازدهم رمضان خروج كند.
فرماندهي سپاه عباسي را در اين نبرد عيسي بن موسي بر عهده داشت كه در واقع وليعهد و برادرزاده منصور بود. نتيجه اين جنگ، شكست سخت علويان و كشته شدن محمد در چهاردهم رمضان 145 ه.ق بود. عيسي بن موسي مدينه را در اختيار گرفت و تمام اموال سادات حسني را مصادره كرد. وضعيت ابراهيم اما به‌ گونه‌اي ديگر شد؛ او موفق شد در بصره مستقر شود و زيديه و معتزله را همراه خويش كند.
حتي امويان و عثمانيان و نيز فقهاي بصره كه البته سني‌مذهب بودند، از او حمايت كردند چرا كه همسر او از نواده عثمان بن عفان بود. او به‌ سادگي بر بصره، اهواز، فارس و مدائن چيره شد. عباسيان كوفه كه به هراس افتاده بودند، سپاهي گران را به سوي او اعزام كردند.
نبرد در ذيقعده 145 هجري در نزديكي كوفه و در روستايي به‌ نام خمرا در گرفت. در ابتدا شكست‌هايي بر سپاه عباسي به فرماندهي عيسي بن موسي وارد آمد، اما تيري گردن ابراهيم را دريد و او كشته شد. كشته شدن او به ‌سرعت نتايج جنگ را تغيير داد و لشكر علويان به سرعت از هم پاشيد. درباره موضع امام كاظم(عليه‌السلام) نسبت به اين قيام بايد گفت؛ ايشان به تبعيت از سياست پدر خويش، نه‌ تنها از شركت در اين قيام خودداري كردند، بلكه حتي از تأييد آن روي ‌گرداندند.
معروف است هارون يك سال به حج مي‌رفت و يك سال به جنگ. در سال 179 كه نوبت سفر حج بود به مدينه آمد و براي زمينه‌سازي زنداني كردن امام خطاب به قبر پيامبر(صلي‌الله‌عليه‌و‌� �له) گفت: اي رسول خدا! من از آنچه مي‌خواهم انجام دهم عذر مي‌خواهم. مي‌خواهم موسي بن جعفر را دستگير كرده، به زندان بياندازم. او مي‌خواهد ميان امت تو اختلاف اندازد و خون آنها را بريزد.

برخي بر اين باورند كه هر چند امام آشكارا در اين قيام‌ها شركت نجسته است، اما در خفاء از تأييد آن اجتناب نمي‌كرده است. در اين ‌باره بايد گفت اندكي دقت در رفتارهاي خودپسندانه نفس زكيه و برادرش ابراهيم و نيز توجه به اين آموزه كه امامان پس از كربلا در هيچ قيام مسلحانه‌اي شركت نجستند، بي‌شك ما را به اين نتيجه مي‌رساند كه امامان به آگاهي و نيز عمداً از تأييد آنها روي‌ برتافته‌اند؛ چرا كه اگر تكليف غير از اين مي‌بود، حتما به ‌مانند جد بزرگوار خويش امام حسين (عليه‌السلام) قيام مي‌كردند، از اين ‌روي در سرتاسر دوره منصور (158-136) و نيز مهدي (169-158) و هادي (170) امام از گزند ايشان در امان ماند.
البته در آغاز خلافت، منصور به كارگزار خود در مدينه نوشت: اگر جعفر بن محمد، شخصي را جانشين خود قرار داد، او را احضار كن و گردن بزن! اما از آنجا كه امام پنج تن و از جمله منصور و محمد بن سليمان را از جمله وصيان خويش قرار داده بود، منصور از قتل جانشين امام سر باز زد! منصور كه قرار بود در پايان خلافت خويش آن‌ را به عيسي بن موسي واگذار كند از اين كار روي‌ گرداند و ولايتعهدي خويش را به پسرش مهدي سپرد، اما از آنجا كه در حضور بزرگان عباسي بر ولايت عيسي سوگند خورده بود او را وليعهد قرار داد. در سال 147 ه.ق با مهدي عباسي فرزند منصور بيعت شد.








عباسيان در زمان منصور، همچنين داراي پايتخت شدند. آنان پيش از آن به ‌مدت 13 سال بدون پايتخت بودند، تا اين كه بغداد را بنا كردند. احتمالا نام بغداد فارسي و برگرفته از بغ و داد به‌ معناي هديه خداست. منصور آنجا را به ميمنت بهشت جاويدان «وادي السلام» و «مدينه السلام» ناميد. ساخت بغداد 4 سال طول كشيد و در سال 149 ه.ق به پايان رسيد. نقشه او براي شهر ابتكاري بود.
او شهر را به ‌صورت دايره‌اي و در تلاقي دجله و فرات كه دو رودخانه متقاطع بودند بنا كرد. دو حصار پي‌درپي شهر را در برمي‌گرفت و كاملا آشكار بود او از بافت شهرهاي قديمي ايران و از جمله همدان تأثير پذيرفته است.
منصور همچنين در سال 151 ه.ق شهر رصافه يا بغداد شرقي را براي فرزندش مهدي، روبه‌روي بغداد بنا كرد كه به عسكر مهدي معروف شد. منصور در شب شنبه، ششم ذي‌حجه 158 ه.ق مرد.
خلافت مهدي را كه 10 سال و اندي به طول انجاميد بايد دوران انتقال سياست عباسيان از خشونت و سركوب به اعتدال و نرم‌خويي در برابر مخالفان به ‌شمار آورد. او البته در عصر خويش برخي قيام‌ها را سركوب كرد. از جمله قيام زنديق‌ها و قيام ابن مقفع (159-161) كه به‌ لحاظ سياسي با شخصيت ابومسلم خراساني، رهبر ايراني پيوند خورده و استمرار حركت‌هاي سنباد و راونديه بود.
شيخ مفيد مي‌نويسد: هارون از امام كاظم عليه السلام پرسيد: اين براي دنيا چيست؟ و براي چه كساني است؟ حضرت فرمود: براي شيعيان ما مايه آرامش و براي ديگران مايه آزمايش است.

در عهد منصور تيرگي روابط ميان خلافت شرقي در بغداد و خلافت غربي در اندلس كه در دست امويان آن بلاد بود، ادامه يافت، اما در مقابل روابط حسنه‌اي با امپراطوري روم برقرار شد. مهدي نيز همچون پدرش، عيسي بن موسي را به ولايتعهدي نپذيرفت و دو پسرش موسي هادي و سپس هارون‌الرشيد را به ‌طور پياپي وليعهد كرد.
مهدي در 22 محرم 169 ه.ق درگذشت. هادي در 25 سالگي به خلافت رسيد. او نفرت از زنادقه را از پدرش به ارث برد و از سياست او در تعقيب آنان پيروي كرد. هادي تصميم داشت برادرش هارون را از ولايتعهدي بركنار كند؛ اما موفق نشد و در 18‌ربيع‌الاول 170 ه.ق مرد.
برخوردهاي اصلي امام كاظم(عليه‌السلام) با عباسيان در واقع در همين زمان روي‌ داد. در ابتدا هارون (193-170 ه.ق) چندان با شدت با امام برخورد نمي‌كرد. شيخ مفيد مي‌نويسد: چون حضرت را پيش هارون آوردند، به حضرت گفت: اين دنيا چيست؟ و براي چه كساني است؟ حضرت فرمود: براي شيعيان ما مايه آرامش و براي ديگران مايه آزمايش است. هارون گفت: پس چرا صاحب آن، آن ‌را در برنمي‌گيرد؟ جواب داد: در حالي ‌كه آباد بود از او گرفته شده است و وقتي آباد شد صاحب آن، آن‌ را در برمي‌گيرد.
هارون گفت: شيعيان شما كجايند؟ امام در جواب، اين آيه را قرائت كرد: «كفار اهل كتاب و مشركان از كفر خود دست ‌بردار نبودند تا آن ‌كه براي ايشان از جانب خداي دليلي روشن بيامد»(بينه/1)، هارون گفت: پس بدين ترتيب ما كافريم؟! فرمودند: نه، ولي همچنانيد كه خدا فرموده: «آيا نمي‌بينيد كساني را كه نعمت خدا را تغيير داده و كفر پيشه خود ساختند، چگونه مردم خود را به هلاكت افكندند» (ابراهيم /28).



در اين هنگام هارون به خشم آمد و با حضرت رفتار تندي كرد(2) از روايات، اين‌گونه برمي‌آيد كه امام دو بار به دست هارون به زندان افتاده است: زمان نخست مشخص نيست؛ اما مرتبه دوم آن از سال 179 ه.ق تا 183 ه.ق 4 سال به طول انجاميده است.
معروف است هارون يك سال به حج مي‌رفت و يك سال به جنگ. در سال 179 كه نوبت سفر حج بود به مدينه آمد و براي زمينه‌سازي زنداني كردن امام خطاب به قبر پيامبر(صلي‌الله‌عليه‌و‌� �له) گفت: اي رسول خدا! من از آنچه مي‌خواهم انجام دهم عذر مي‌خواهم. مي‌خواهم موسي بن جعفر را دستگير كرده، به زندان بياندازم. او مي‌خواهد ميان امت تو اختلاف اندازد و خون آنها را بريزد.
در نهايت امام كاظم عليه السلام به دستور هارون الرشيد در سال 183 ه . ق به شهادت رسيدند .

پي‌نوشت‌ها:
1- ابوالفرج اصفهاني، مقاتل الطالبين، ص 158.
2- اختصاص، ص 262.

منبع:
روزنامه همشهري
نويسنده: سهند صادقي بهمني
مترجم: حامد فرمند

 

دسته ها :
شنبه بیست و هفتم 3 1391 12:12

ولادت، كنيه و القاب
هفتمين امام شيعيان حضرت موسي بن جعفر عليه السلام در هفتم ماه صفر سال 128 هجري قمري در ابواء متولد گرديد.
پدر بزرگوارش حضرت امام جعفر صادق عليه السلام و مادر گراميش حميده است.
ميلادش براي امام صادق عليه السلام چنان شادي‌بخش بود كه آن حضرت به‌همين مناسبت سه روز جشن گرفت و مردم مدينه را اطعام نمود.
نام مباركش موسي و القاب و كنيه هايش متعدد است؛ مشهورترين لقبش كاظم و صابر و معروف‌ترين كنيه‌اش ابوالحسن است. نقش نگين انگشتري‌اش جمله حسبي الله بوده است.


امامت
او كه براساس تقدير الهي قرار بود پس از پدر بزرگوارش امامت امت را به عهده بگيرد،
تحت تربيت فوق‌العاده امام صادق مراحل رشد و كمال را پشت سر گذاشت و مرحله نوجواني و جواني را طي نمود، به گونه اي كه تا آخر عمر، جلال و جمال الهي در صورت و سيرتش مشهود بود.

از حوادث مهم دوران جواني آن امام، مرگ نابهنگام برادر بزرگترش، اسماعيل، بود كه از الطاف خفيّه الهيّه محسوب مي‌شد و زمينه‌ساز تثبيت امامت وي شد. تلاش امام جعفر صادق عليه السلام نيز در اين راستا و به منظور جلوگيري از انحراف جريان امامت بود. هر چند بعدها نيز گروهي پيدا شدند و پس از امام صادق عليه السلام معتقد به امامت اسماعيل گشتند و مرگ او را انكار نمودند.

سرانجام پس از شهادت جانگداز امام صادق، موسي بن جعفر عليه السلام در سن بيست سالگي مسؤوليت بزرگ امامت و هدايت امّت را در يكي از بحراني‌ترين دوران‌ها به دوش گرفت.


دوران امامت
از مشكلات روزهاي نخستين امامت موسي بن جعفر عليه السلام، ادّعاي امامت دروغين برادر بزرگ‌تر حضرت، عبدالله افطح ،بود كه گروهي را به دنبال خود كشيد و فرقه “فطحيه” به همين ترتيب شكل گرفت. هر چند با برخورد روشنگرانه‌ي امام، عبدالله با شكست روبرو گرديد.

دوران سي و پنج ساله امامت موسي بن جعفر مصادف بود با اوج قدرت حكومت بني عباس و هم‌زمان با چهار تن از حاكمان عيّاش و خون‌آشام عباسي به‌نامهاي منصور دوانيقي ، مهدي عباسي ، هادي عباسي و هارون الرشيد كه حضرت نيز به فراخور شرايط زمانيِ حساسِ هر يك، وظيفه سنگين امامت و هدايت امّت را به بهترين شكل ممكن به دوش كشيد، و اگر چه با حوادث سهمگين و خونيني همچون واقعه فخ و شهادت مظلومانه گروهي از آل علي عليه السلام روبرو گرديد، ولي لحظه‌اي از وظيفه خطير خود كوتاهي ننمود و تلاش مستمر خويش را عمدتا در محورهاي زير متمركز ساخت:


اول - تبليغ دين خداوند و گسترش فرهنگ اسلام، تبيين و تشريح معارف و احكام الهي در قالب احاديث بلند و كوتاه و پاسخ به سوالات شفاهي و كتبي و. . .

دوم- پرورش انسان‌هاي مستعد و تربيت شاگردان والامقام و شاخص در ميدان علم و عمل و حفظ و حراست آنان.

سوم- مبارزه بي‌امان با حاكمان جور و ستم و غاصبان خلافت و شكستن صولت شيطاني آنان در ميدان‌هاي مختلف و تشريح مباني حق.

چهارم- تربيت ياران مدير و مدبّر و خودساخته و نفوذ دادن آنان در مراكز حساس حكومتي، تا مرز وزارت و استانداري، به منظور خنثي‌سازي نقشه‌هاي مخرب و دين‌سوز دشمنان، كمك به مظلومان و محرومان و دفاع از حريم شيعيان .

پنجم- سامان‌دهي شيعيان با شيوه‌هاي مختلف تربيتي، عملي، مناظره‌هاي سياسي و. . .

امام عليه‌السلام در اين مسير، نهايت تلاش خويش را مبذول داشت و در مواقع لازم از اهرم‌هاي فوق‌العاده‌اي همچون استفاده از معجزه، دعاي مستجاب و به‌كارگيري علم امامت امام كاظم عليه السلام بهره برد.



 

دسته ها :
جمعه بیست و ششم 3 1391 11:28

مراحل زندگي امام كاظم عليه‌السلام

براساس طبيعت، محيط و شرايط زندگي امام كاظم عليه‌السلام بررسي زندگي آن حضرت به سه مرحله تقسيم مي‌شود.

مرحله نخست
از ولادت آن حضرت در سال 128 ه.ق تا شهادت امام جعفرصادق عليه‌السلام در سال 148 ه.ق را دربردارد. در اين مدت، او شاگرد پدر بزرگوارش بود. در اين دوره بيست ساله، علم الهي و توانايي بالايي امام در مناظره و گفت‌و‌گوهاي علمي تبلور يافت، تا آنجا كه هنوز پنج سال از زندگي خود را پشت سر نگذاشته بود كه ابوحنيفه را با ادله و برهان محكم به سكوت واداشت.

مرحله دوم


اين مرحله پس از شهادت امام صادق عليه‌السلام و رهبري دينى، علمى، سياسي و تربيتي امام كاظم عليه‌السلام آغاز شد. در اين فضا و شرايط سخت سياسى، بيم آن مي‌رفت كه جان امام در معرض خطر قرار گيرد. به همين علت، امام ششم در زمان حيات خود، امام كاظم عليه‌السلام را يكي از پنج جانشين خود معرفي كرد. به اين ترتيب، برنامه منصور را براي از ميان برداشتن فيزيكي امام هفتم خنثي كرد. اين مرحله تا زمان مرگ منصور (158 ه.ق) ادامه داشت. پس از او مهدي و هادي به قدرت رسيدند. در زمان آنها كه بيش از بيست سال به درازا كشيد، فضاي باز و آزادي نسبى، به‌ويژه در روزگار مهدى، براي اهل‌بيت و پيروان ايشان فراهم شد.
از ولادت آن حضرت در سال 128 ه.ق تا شهادت امام جعفرصادق عليه‌السلام در سال 148 ه.ق را دربردارد. در اين مدت، او شاگرد پدر بزرگوارش بود.

مرحله سوم

اين مرحله از زندگي امام كاظم عليه‌السلام با حكومت هارون‌الرشيد هم‌زمان بود. هارون در سال 170 ه.ق به قدرت رسيد. او در كينه‌توزي و دشمني با اهل‌بيت عليه‌السلام و علويان، پس از برادرش هادي و پدرش مهدى، شهره بود. امام در اين دوره از زندگي خود با تنگناها و سختي‌هاي فراواني روبه‌رو شد. هنوز هارون‌الرشيد در آغاز راه بود كه امام را در سياه‌چال‌ها به بند كشيد. گاهي حضرت را در بصره و زماني در بغداد به زندان مي‌سپرد. اين سال‌هاي طاقت‌فرسا، با ديگر سال‌ها متفاوت بود؛ زيرا هارون همواره درصدد كوچك كردن امام و كاستن از منزلت آن حضرت بود.
اگر موضع‌گيري امام را در قبال منصور و مهدي در نظر بگيريم، مي‌بينيم كه فعاليت خود را عليه حكومت‌هارون فزوني مي‌بخشيد، اما با وجود اينكه علويان از اقدام‌هاي انقلابي عليه هارون‌الرشيد پرهيز مي‌كردند، هارون اهل‌بيت عليه‌السلام و پيروان آنان و به‌ويژه امام كاظم عليه‌السلام را در تنگنا قرار داد.
حضرت كاظم عليه‌السلام در آن شرايط و نيز در پي سخت‌گيري حاكميت بر علويان، تمام توان خود را براي رسيدن به هدف‌هاي الهي و انجام دادن وظايفي كه بر دوش داشت، به ‌كار بست. او سياست‌هاي هارون را به ‌خوبي مي‌شناخت و مي‌دانست كه تصميم نهايي هارون، از ميان برداشتن اوست. امام اين مطلب را نيز دريافته بود كه هارون، حتي ميانجيگري اطرافيان خود را دراين‌باره نمي‌پذيرد. بنابراين، با ايستادگي در برابر خواسته‌هاي هارون، همه سختي‌ها را به
حضرت امام موسي كاظم عليہ السلام جان خريد.

آن بزرگوار، وظايف خود را با دقت و ژرف‌نگري به انجام رساند و به امامت فرزندش علي بن موسي الرضا عليه‌السلام وصيت كرد. سرانجام در زندان سندي بن شاهك، در روز 25 رجب سال 183 ه.ق به شهادت رسيد و در گورستان قريش در بغداد به خاك سپرده شد.
دسته ها :
جمعه بیست و ششم 3 1391 11:10

مرحوم شيخ طوسى و برخى ديگر از بزرگان آورده اند:

شخصى به نام ابوالحسن ، محمّد بن احمد به نقل از عمويش حكايت نمايد:

روزى از روزها به قصد ديدار و ملاقات حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام حركت كردم و چون بر آن حضرت وارد شدم عرضه داشتم : خليفه ، سهميّه و جيره مرا به اتّهام اين كه از اطرافيان و دوستان شما مى باشنم ، قطع كرده اند.

پس چنانچه ممكن باشد، از او بخواهيد كه سهميّه مرا برگرداند، قبول مى كند؛ و همانند گذشته كمك هاى خود را نسبت به من پرداخت مى نمايد.

حضرت در جواب فرمود: انشاءاللّه درست خواهد شد.

پس به منزل خود بازگشتم و چون شب فرا رسيد، شخصى درب منزل آمد و دقّالباب كرد، وقتى درب منزل را گشودم ، ديدم كه فتح بن خاقان ماءمور متوكّل ايستاده است ، هنگامى كه چشمش به من افتاد، گفت : در منزل خود چه مى كنى ؟

زود باش ، كه خليفه تو را احضار كرده است ، پس به همراه او راهى دربار متوكّل شديم و چون بر او وارد شديم ديدم نشسته است و منتظر من مى باشد.

پس همين كه چشمش به من افتاد، اظهار داشت : اى ابوموسى ! ما هميشه به ياد تو هستيم ؛ ليكن تو ما را فراموش كرده اى ، اكنون بگو كه از ما چه طلب دارى ؟

گفتم : كمك هاى گوناگونى كه تاكنون بر من مى شده است ، آن ها را قطع نموده اند؛ پس دستور داد كه كمك ها و سهميّه من همانند سابق و بلكه چند برابر افزايش و پرداخت شود.

سپس از نزد خليفه خداحافظى كرده و بيرون آمديم ؛ و به فتح بن خاقان گفتم : آيا علىّ بن محمّد هادى عليهما السلام امروز اينجا آمده است ؟

اظهار داشت : خير.

گفتم : آيا نامه اى براى خليفه نوشته است ؟

پس جواب داد: خير.

بعد از آن ، راهى منزل خويش گشتم و فتح بن خاقان نيز به دنبال من آمد و گفت : شكّى ندارم كه تو از حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام تقاضا كرده اى كه برايت دعا نمايد و دعاى آن حضرت مستجاب شده است ، پس خواهش مى كنم كه از او تقاضا كنى تا براى من نيز دعا نمايد.

هنگامى كه به محضر مبارك امام هادى عليه السلام وارد شدم و سلام كردم ، فرمود: اى ابوموسى ! آيا مشكلت برطرف شد و خوشحال گرديدى ؟

عرضه داشتم : بلى ، ياابن رسول اللّه ! اى سرورم ! به بركت دعاى شما راضى و قانع شدم .

سپس حضرت نيز مرا مخاطب قرار داد و فرمود:

اوند متعال نسبت به ما اهل بيت - عصمت و طهارت - آگاه است كه ما در مشكلات به غير از او رجوع نمى كنيم ، همچنين در ناملايمات و گرفتارى ها فقط به او توكّل و تكيه مى نماييم ، بنابر اين هرگاه تقاضا و خواسته اى داشته باشيم خداوند متعال از روى لطف و تفضّل مستجاب مى نمايد.

بعد از آن ، به حضرت عرضه داشتم : فتح بن خاقان به من التماس دعا گفت ، كه از شما تقاضا كنم تا برايش دعا نمائى .

لسلام فرمود: فتح در ظاهر با ما دوستى مى نمايد ولى در واقع از ما بيگانه است ، ما براى كسى دعا مى كنيم كه خالص ، تحت فرمان خداوند سبحان باشد و اِقرار و اعتقاد به نبوّت حضرت محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله داشته ؛ و نيز اعتراف به حقوق ما اهل بيت رسالت داشته باشد.

سپس حضرت افزود: من براى تو دعا كردم و خداوند متعال آن را مستجاب گرداند.

در پايان از آن حضرت ، تقاضا كردم و عرضه داشتم :

ياابن رسول اللّه ! چنانچه ممكن باشد، دعائى را به من تعليم نما كه هرگاه بخوانم ، دعايم مستجاب شود؟

پس حضرت فرمود: اين دعائى را كه به تو تعليم مى دهم ، من خود زياد مى خوانم و از خداوند متعال خواسته ام ، كه هركس آن را بخواند نااميد نگردد:

مَد، وَ يا كَهْفى وَ السَّنَد، وَ يا واحِدُ يا اءحَدُ، وَ يا قُلْ هُوَ اللّهُ اءحَدٌ، اءسْاءلُكَ اللّهُمَ بِحَقِّ مَنْ خَلَقْتَهُ مِنْ خَلْقِكَ، وَ لَمْ تَجْعَلْ فى خَلْقِكَ مِثْلَهُمْ اءحَداً، اءنْ تُصَلِّيَ عَلَيْهِمْ، وَ تَفْعَلَ بى ، كيت و كيت )).(44)

دسته ها :
پنج شنبه بیست و پنجم 3 1391 16:28

 

پذيرش فتواي امام هادي (ع)

مردي مسيحي ، با يك زن مسلمان ، زنا كرد، او را نزد متوكل عباسي آوردند، او وقتي كه ديد متوكل تصميم به اجراي حد دارد، هماندم اسلام را پذيرفت و گواهي به يكتائي خدا و رسالت محمد (ص) داد، يحيي بن اكثم قاضي با سابقه و دانشمند معروف آن عصر، در آنجا حضور داشت و گفت : ايمان و اسلام اين شخص ، آثار شرك و عمل ناشايستش را از بين برد (پس نبايد حد بر او جاري شود). بعضي گفتند: بايد سه حد بر او جاري گردد، و بعضي مطالب ديگر گفتند و در اين باره گفتگو زياد شد. متوكل ، مساله را در ضمن نامه اي از امام هادي (ع) در پاسخ نامه نوشت : بايد آن مرد زناكار را آنقدر (با تازيانه) بزنند تا بميرد. متوكل اطرافيانش را از پاسخ امام هادي (ع) مطلع نمود، دانشمندان حاضر در مجلس متوكل ، اين فتوا را رد كردند، و به متوكل گفتند چنين نيست ، و ما در قرآن و سنت پيامبر (ص) چنين مطلبي نديده ايم . مطلب را بار ديگر در ضمن نامه اي از امام هادي (ع) پرسيدند، امام هادي (ع) در پاسخ نامه نوشت : اسلام آن مسيحي بعد از دستگري و ديدن عذاب بوده است ، و چنين اسلامي موجب برداشتن حد نيست ، چنانكه خداوند در قرآن مي فرمايد: فلما راوا باسنا قالوا آمنا بالله و حده و كفرنا بما

كنا به مشركين فلم يك ينفعهم ايمانهن لما راوا باسنا.... و چون (مخالفان حق) عذاب ما را ديدند، گفتند: به خداي يكتا ايمان مي آوريم ، و به كساني كه شريك او مي گرفتيم نا باور شديم ، ولي اين براي آنها سودي نداشت (چراكه) وقت ديدن عذاب ما بود . وقتي كه جواب نامه امام هادي (ع) به متوكل رسيد، متوكل قانع شد و دستور داد طبق اين فتوا، آن زناكار را آنقدر تازيانه زدند تا مرد.

داستانهاي شنيدني از چهارده معصوم(عليهم السلام)/ محمد محمدي اشتهاردي

 

دسته ها :
چهارشنبه بیست و چهارم 3 1391 11:51

هدايت شخص منحرف ؛ و مريض
عبداللّه بن هلال از جمله افرادى است كه معتقد بود به امامت عبداللّه أ فطح بود، او گويد:
سفرى به شهر سامراء رفتم و سپس از اين عقيده باطل خود دست برداشته و هدايت يافتم ، با اين توضيح كه :
هنگامى كه به شهر سامراء وارد شدم ، خواستم بر حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام حضور يابم و موضوع امامت عبداللّه اءفطح ؛ و نيز عقيده خودم را با آن حضرت در ميان بگذارم ، ولى موفّق به ديدار آن حضرت نشدم .
تا آن كه روزى حضرت هادى عليه السلام را در بين راه ملاقات كردم ؛ ولى چون مأ مورين در اطراف حضور داشتند، نمى توانستم با آن حضرت هم سخن گردم .
امّا هنگامى كه نزديك من آمد، مسير خود را به نوعى قرار داد كه از مُحاذى و روبرو عبور نمايد.
و چون مقابل من رسيد، ناگهان روى مبارك خود را به طرف من گردانيد و از داخل دهان مبارك خويش چيزى را، همانند آب دهان به سمت من پرتاب نمود كه به سينه ام خورد و پيش از آن كه بر زمين بيفتد، آن را گرفتم .
پس از آن كه حضرت هادى عليه السلام به راه خود ادامه داد و رفت ، آن را خوب نگاه كردم ، ديدم كه كاغذى است پيچيده ؛ وقتى آن را گشودم ، ديدم در آن نوشته بود:
اى عبداللّه ! بر آن عقيده اى كه دارى مباش ، چون آن شخص استحقاق امامت و خلافت را نداشته و ندارد.
عبداللّه گويد: وقتى چنين برخوردى را از آن حضرت ديدم ، الحمداللّه از عقيده باطل خود دست برداشتم و به امامت حضرت هادى و ديگر ائمّه عليهم السلام معتقد شدم .(21)
همچنين آورده اند:
امام حسن عسكرى عليه السلام حكايت فرمايد:
يكى از ياران و دوستان پدرم - امام هادى عليه السلام - مريض شد، پدرم به عيادت و ديدار او رفت و چون ديد كه دوستش درون بستر مشغول گريه و زارى مى باشد، به او فرمود: اى بنده خدا! آيا از مرگ مى ترسى و هراسناك هستى ؟
مثل اين كه مرگ را نمى شناسى ؟
و سپس افزود: چنانچه بدنت كثيف و چركين شده باشد به طورى كه مرتّب تو را آزار برساند و از خود متنفّر گشته باشى ؛ و يا در اثر جراهات ، خون آلود شده باشى و بدانى كه غير از رفتن به حمّام و شستشوى بدن و جراحات خود چاره اى ندارى ، چه مى كنى ؟
آيا از رفتن به حمّام براى نظافت و آسايش خويش ، خوشحالى يا ناراحت خواهى بود؟
مريض اظهار داشت : مايل هستم تا حمّام رفته و خود را از آن ناراحتى و اندوه نجات بخشم .
امام هادى عليه السلام فرمود: مرگ نيز براى مؤ من همانند حمّام است كه او را از گناهان و زشتى ها پاك مى گرداند و مرگ ، آخرين لحظات ناراحتى او خواهد بود.
و همين كه انسان مؤ من از اين دنيا به جهان ديگرى برود، از هر نوع ناراحتى و غصّه اى نجات يافته و در شادمانى و آسايش كامل به سر خواهد برد.
امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود: بعد از اين سخن ، مريض تسليم مقدّرات الهى شد و ديگر شكايت و اظهار ناراحتى نكرد و پس از لحظاتى جان به جان آفرين تسليم كرد.(22)

دسته ها :
دوشنبه بیست و دوم 3 1391 11:24

طبق آنچه محدّثين و مورّخين نقل كرده اند:
شخصى به نام بُريحه عبّاسى از طرف متوكّل ، مسئوليّت امامت نمازجمعه شهر مدينه و مكّه را بر عهده داشت و جيره خوار او بود؛ جهت تقرّب به دستگاه ، نامه اى بر عليه امام علىّ هادى عليه السلام به متوكّل نوشت كه مضمون آن چنين بود:
چنانچه مردم و نيز اختيارات مكّه و مدينه را بخواهى ، بايد حضرت علىّ هادى عليه السلام را از مدينه خارج گردانى ، چون كه او مردم را براى بيعت با خود دعوت كرده است ؛ و عدّه اى نيز اطراف او جمع شده اند.
و بُريحه چندين نامه با مضامين مختلف براى دربار فرستاد.
ل با توجّه به اين سخن چينى ها و گزارشات دروغين ؛ و اين كه شخص متوكّل نيز، دشمن سرسخت امام علىّ عليه السلام و فرزندانش بود، لذا يحيى فرزند هرثمه را خواست و به او گفت : هر چه سريع تر به مدينه مى روى و علىّ بن محمّد عليهما السلام را از مسير بغداد به سامراء مى آورى .
مى گويد: در سال 243 به مدينه رسيدم و چون آن حضرت آماده حركت و خروج از مدينه شد، عدّه اى از مردم و بزرگان مدينه به عنوان مشايعت ، امام را همراهى كردند كه از آن جمله همين بُريحه عبّاسى بود، مقدارى راه كه رفتيم بُريحه جلو آمد و به امام عليه السلام عرضه داشت :
فهميده ام كه مى دانى من با بدگوئى و گزارشات كذب نزد متوكّل ، سبب خروج تو از مدينه شده ام ، چنانچه نزد متوكّل مرا تكذيب نمائى و از من شكايتى كنى ، تمام باغات و زندگى تو را آتش مى زنم و بچّه ها و غلامانت را نابود مى كنم .
آن حضرت ، در جواب با آرامش و متانت فرمود: من همانند تو آبرو ريز و هتّاك نيستم ، شكايت تو را به كسى مى كنم كه من و تو و خليفه را آفريده است .
در اين هنگام بُريحه با خجالت و شرمندگى ، روى دست و پاى حضرت افتاد و ملتمسانه عذرخواهى و تقاضاى بخشش كرد؟
امام هادى عليه السلام اظهار نمود: من تو را بخشيدم ، و سپس به راه خود ادامه دا

دسته ها :
دوشنبه بیست و دوم 3 1391 11:22


مرحوم ابن حمزه طوسى - كه يكى از علماء قرن ششم است - در كتاب خود آورده است :
شخصى به نام بلطون حكايت كند: من مسئول حفاظت خليفه - متوكّل عبّاسى - بودم و نيروهاى لازم را پرورش و آموزش مى دادم تا آن كه روزى ، پنجاه نفر غلام از اهل خزر براى خليفه هديه آوردند.
متوكّل آن ها را تحويل من داد و گفت : آموزش هاى لازم را به آن ها بده تا در انجام هر نوع دستورى آمادگى كامل داشته باشند، همچنين دستور داد تا نسبت به آن ها محبّت و از هر جهت كمك شود تا خود را مطيع و فدائى خليفه بدانند.
پس از آن كه يك سال سپرى شد و سعى و تلاش بسيارى در آموزش و پرورش و تربيت آن ها انجام گرفت ، روزى در حضور خليفه ايستاده بودم كه ناگهان حضرت ابوالحسن ، علىّ هادى عليه السلام وارد شد.
هنگامى كه حضرت در جايگاه مخصوص قرار گرفت ، خليفه دستور داد تا تمام پنجاه غلام را در حضور ايشان احضار كنم .
پس وقتى آن ها در مجلس خليفه حضور يافتند و چشمشان به حضرت هادى عليه السلام افتاد، براى احترام و تعظيم در مقابل حضرت روى زمين به سجده افتادند.
متوكّل با ديدن چنين صحنه اى بى حال و سرافكنده شد و در حالى كه توان راه رفتن نداشت ، با زحمت مجلس را ترك كرد و با بيرون رفتن متوكّل ، حضرت هم از مجلس خارج شد.
پس از گذشت ساعتى متوكّل مراجعت كرد و به من گفت : واى به حال تو! اين چه كارى بود كه غلام ها انجام دادند؟
از آن ها سؤ ال كن كه چرا چنين كردند؟!
هنگامى كه از غلامان سؤ ال كردم ، كه چرا چنين تواضعى را در مقابل آن شخص ناشناس انجام داديد؟
اظهار داشتند: اين شخص در هر سال يك مرتبه نزد ما مى آيد و مسائل دين را به ما مى آموزد و مدّت ده روز براى تبليغ احكام و معارف دين ، نزد ما مى ماند، ما او را مى شناسيم ، او خليفه و وصىّ پيغمبر اسلام مى باشد.
امى آن پنجاه نفر كشته شوند، به همين جهت تمامى آن غلامان را سر بريدند؛ و فرداى آن روز من به سمت منزل حضرت ابوالحسن هادى عليه السلام رفتم ، همين كه نزديك منزل رسيدم ، ديدم شخصى جلوى منزل ايستاده كه ظاهراً خادم حضرت بود، پس نگاهى عميق به من كرد و گفت : وارد شو!
موقعى كه وارد منزل شدم ، ديدم حضرت در گوشه اى نشسته و مشغول دعا و تسبيح مى باشد، به من خطاب نمود و فرمود: اى بلطوم ! با آن غلامان چه كردند؟
عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! تمامى آن ها را سر بريدند.
فرمود: آيا خودت ديدى كه سر تمامى آن ها را بريدند و همه آن ها كشته شدند؟
پاسخ دادم : بلى ، به خدا سوگند، من خودم شاهد بودم .
فرمود: آيا مايل هستى آن ها را زنده ببينى ؟
گفتم : آرى ، دوست دارم .
سپس حضرت به من اشاره نمود كه آن پرده را كنار بزن و داخل برو تا آن ها را ببينى .
هنگامى كه پرده را كنار زدم و وارد شدم ، ناگهان ديدم كه تمام آن افراد زنده شده اند و صحيح و سالم كنار هم نشسته اند و مشغول خوردن ميوه مى باشند.(19)

دسته ها :
دوشنبه بیست و دوم 3 1391 11:15
X